سیاه چمن رمانی است نوشته ی امیرحسین فردی، وی که در نوروز 63 سفری به یکی از روستاهای اطراف دریاچه ی هامون داشته تصمیم میگیرد گزارشی از سفر خود برای کیهان تهیه کند لکن به قول خودش میل شدید به داستاننویسی افسار قلم را از دست وی خارج کرده و سبب نوشتن سیاهچمن میشود.
سیاه چمن رمانی 140 صفحهای است که خواننده در هر صحنهی آن با جوّ سنگین خان محوری دوران پیش از انقلاب روبهرو میشود. هرچند این سنگینی در پایان کتاب همزمان با داغ گلولهای که بر سینهی یارمحمد شخصیت اوّل داستان مینشیند به سبکی میگراید؛ لکن خواننده در طول داستان نمیتواند خود را از زیر بار این سنگینی جدا کند چرا که فردی با رعایت تکنیکهای داستان نویسی خواننده را به جای یارمحّمد مینشاند! یارمحمّدی که گلولههای داغ تفنگکشیهای خان جسم دو تن از عزیزانش را سرد میکنند. داستان از کشش نسبتا مناسبی برخوردار است؛ کششی که از کشمکش بین یارمحمّد وخانوادهی او و سیفاللّه خان و انتظار به سرانجام رسیدن آن حاصل میشود.
کلیت داستان را شاید بتوان در طول مدّت زمان کمتر از چند دقیقه روایت کرد؛ لکن فردی با توصیفات گیرا و حرکت در امواج فکری شخصیتهای رمانش این داستان کوتاه را به کتابی پر کشوقوص تبدیل کردهاست.
"ترسید، گمان برد آدمهای سیفاللّه خان هستند که او را پیدا کردهاند. خود را به پشت تنهی درخت کشاند و به علفهای وحشی چشم دوخت. علفها بلند بودند، تا کمرگاه یک مرد. چند نفر به راحتی میتوانستد در لابهلای آنها پنهان شوند. مدّتی به همان حال ماند، ولی دیگر صدایی نیامد. از درخت جدا شد وبدون آنکه چشم از آن محل بردارد، لنگان لنگان دور شد. پایی که ضربه خورده بود به دنبالش نمییامد، روی زمین کشیدهمیشد. درد در مهرههای پشتش تیر میکشید و در بدنش پخش میشد. امّا او رمیده بود. و دیگر نمیخواست آنجا بماند. از افتاد به چنگ سیفاللّه خان خوف داشت. میدانست که اگر او را بیابند، زنده/ اش نخواهند گذاشت. پس هرچه دورتر بهتر. لنگان لنگان رفت، تا آنکه دیگر نتوانست. یک جا ماند، پیشانیاش را بر درخت تکیه داد..."